برای اسماعیل که هنوز سیزده ساله بود!

پرسیده‌ای چرا غمگینم اسماعیل*؟ چرا دیروز حتی یک استیکر خوشحال برای تو نفرستادم؟ چه‌کنم اسماعیل، خنده به لبم نمی‌آید. کاش می‌توانستم کمی خوشحال باشم.

برای اسماعیل که هنوز سیزده ساله بود!

فریدون عموزاده‌خلیلی روزنامه نگار نوشت : پرسیده‌ای چرا غمگینم اسماعیل*؟ چرا دیروز حتی یک استیکر خوشحال برای تو نفرستادم؟ چه‌کنم اسماعیل، خنده به لبم نمی‌آید. کاش می‌توانستم کمی خوشحال باشم.

حداقل برای فوتبال. قبول دارم بازی خوبی بود، برد خوبی بود؛ شاید اگر وقتی دیگر بود در این شصت و چند سالگی‌ام، تا نصف شب، تا خود صبح، کنار جوان‌ها دوردور می‌کردم و بوق می‌زدم و یاد خوشی‌های جوانی می‌کردم.

 ولی حالا نه، دروغ چرا، نمی‌توانم. دست خودم نیست. دو ماه است که هیچ لبخندی به صورتم راه نمی‌گیرد؛ طعم هیچ لبخندی حتی، نمی‌نشیند روی لب‌هایم. یادم نیست اسماعیل، کی، کجا، از کی شنیدم که میوۀ مجلس عزا طعم ندارد! برای من این روزها هیچ خنده‌ای طعم ندارد. این روزها که در تمام دقیقه‌ها و لحظه‌هایش مدام آدم‌ها را می‌بینم و مدام صدا می‌شنوم؛ صدای فریاد، صدای شلیک و هزار صدای عجیب دیگر. مدام آدم‌ها را می‌بینم و فضاها را که می‌آیند و در ذهنم پا می‌کوبند و نمی‌روند و می‌مانند. جلو چشم‌هایم می‌مانند، دور می‌زنند و برمی‌گردند.

ببین، آمد! نیکاست. همان لحظه‌ای که میکروفن را گرفته توی دستش و می‌خواند: «یه دل میگه برم برم، یه دل میگه نرم نرم، طاقت نداره دلم...» یا آنجا که با کودکانه‌ترین شور شرم‌زده‌ای می‌گوید: «بچه‌ها نخندینا! نخندینا بچه‌ها!». من خنده‌ام نمی‌آید، نه فقط از «نخندینا»ی جانکاه نیکا، که از فروخفتن ناگهانی خندۀ سارینا، آنجا که میان خنده‌های دخترانه، تُن صدایش ناخواسته پایین می‌آید: «گاهی وقت نمی‌کنیم فکر کنیم خوشی‌هامون چی باشه...» و لحظه‌ای بعد یک جهان اندوه آوار می‌شود روی صدایش: «این آزادیه که عقده می‌شه تو دل جوونا...». آزادی؟ انگار سارینا عمد دارد که یادم بیاید از خدانور و آن تصویر جانکاه ابدی از رنج مجسم که حتم داری دیگر تا قیامت رهایت نمی‌کند.

 چه‌طور خوشحال باشم اسماعیل! وقتی کیان قایقش هنوز روی آب رهاست و بدون هیچ پت‌پتی، چنان آرام و سبکبال بر آب می‌لغزد که خیال می‌کنی خواب می‌بینی. کاش خواب می‌دیدم، کاش خواب بود همۀ اینها. دریغا که نیست، واقعیت بی‌رحم این روزهای ماست؛ آکنده از رئالیسم محض، سورئالیسم محض، رئالیسم جادویی از نوع ایرانی! گوش کن، این صدای بی‌صدای پت‌پت پره‌های چوبی قایق کیان است که انگار با اینرسی ابدی نه بر آب، که بر فراز ابرها می‌لغزد. تو به من بگو! ما کجا زندگی می‌کنیم اسماعیل؟ در کدام لوکیشن فراواقعی تاریخ و هستی... که سارینا شعرش را که انگار مقابل آینه‌ای برای مخاطب دوم شخص، خطاب به آینه، خطاب به خودش می‌خواند، با این جملۀ ویرانگر به پایان می‌برد: «آیا دخترک زندگی کرده بود؟» از خودش می‌پرسید یا از دیگری؟ از ما؟ من؟ یا از تو اسماعیل؟

 تو می فهمی که چرا نمی­ توانم خوشحال باشم اسماعیل، که چرا لب‌هایم نمی­تواند بیهوده و فریبکارانه به خنده باز شود تا مختصات این سوررئالیسم لجام گسیخته را کامل کند. یادت هست گفته بودم لب‌ها گاهی فریب می‌دهند. گفته بودم من به صدای چشم بیشتر باور دارم. اما چه‌کنم که چشم‌هایم هم به خنده باز نمی‌شوند. چه‌طور بخندند وقتی چشم‌های غزل و نیلوفر و آن همه چشم زخم خوردۀ دیگر، اینجا مقابل‌شان رژه می‌روند! اسماعیل تو به من بگو چرا چشم‌ها؟ چرا چشم‌هایی از این دست زیبا؟ حالا با این همه چشم فروبسته، برای همیشه فروبسته، چه‌طور از من می‌خواهی باز چشم‌هایم بخندد؟ شاید اگر غزل را ندیده بودم در عکسی با چشم راست بسته شده، یا آن تصویر انباشته از شور زندگی نیلوفر که کودک تازه متولد شده‌ای را در آغوش دارد و با چشم راستش، تنها چشم بازش، دارد به ما، به این نوزاد معصوم، به جهان و حتی به آنان که یک چشمش را گرفته‌اند، لبخند می‌زند... که اشک‌های ما را جاری کند؟

 حالا بگو اسماعیل، غوطه‌ور میان این همه حس انباشته از عشق و نفرت و بغض و امید و رنج و سرمستی، چه‌طور توقع داری بخندم؟ به من حق بده اسماعیل! این کمترین حق من است در روزهایی که هیچ کار دیگری برای کاستن از رنج مردم، از دستم برنمی‌آید.

 شاید روزی من هم توانستم بخندم. روزی که لب مادر کیان، لب همکلاسی‌های سارینا، لب مادر خدانور و مهسا، لب همۀ بچه‌های کُرد و بلوچ، لب بازماندگان شاهچراغ، لب همۀ دانشجوهای تعلیقی، ممنوع‌الورودی و زندانی و همۀ چشم‌های رنجور و غمگین؛ چشم غزل، نیلوفر، لب و چشم‌ همۀ مردم، همۀ مردم رنج کشیدۀ ایران به خنده باز شود... آن روز قول می‌دهم من هم بخندم، به امید آن روز!

*پانوشت: اسماعیل دیشب به خوابم آمد، شاگردم بود در دهه شصت، فرزند یک شهید که فوتبالش هم خوب بود وقتی با ما معلمها بازی می­کرد. داستانش را همان موقع با روایت دوم شخص نوشتم به اسم «برای تو اسماعیل». دیشب به خوابم آمد، هنوز سیزده ساله بود، گفت: «بریم گل کوچیک بزنیم آقا؟»

دیگر رسانه ها

کدخبر: 57883

ارسال نظر